بسم رب الشهدا
سلام!
امروز ظهر می خواستم به روز کنم و طبق روال یه خاطره از شهید برونوسی رو بنویسم. اما دیدم حسش نیست. نمی دونستم چرا؟ اما شاید به خاطر این اتفاقیه که امشب افتاد و الان به خاطرش تصمیم به نوشتن گرفتم.
یادم می آد پارسال همین موقع ها آقای امامی (دبیر دیفرانسیلمون) اومد تو کلاس. ناراحت بود. از آقای امامی بعید بود. همیشه خندان و سرحال اما این بار غمگین و کم حوصله. بالاخره یکی گفت: آقا چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ ایشون هم گفتند: بچه ها می دونید شاید شما الان زیاد درک نکنید اما ما الان هرچی می گذره هر چند وقت یه بار یکی زنگ می زنه می گه: حاجی فلانی یادته؟ بابا فلانیو می گم؟ همونی که همیشه باهاش بودیو می گم. آره همون . بنده خدا فوت کردند. آقای امامی اون روز به ما گفت: بچه ها حواستونو جمع کنید دیره هااااااااااااا...........
امشب به یکی از رفقا که تازه از پابوس امام رضا (ع) اومده زنگ زدم. گفت: مریم یادته؟ همیشه دانشگاه تهران می رفتیم با هم بودیم... حاج سعید میومد... یادته؟ مجلس های حاج آقا پناهیان .... بابا تو مدرسه ازش .....؟ گفتم : آره . گفت تو راه دامغان، داشته می رفته دانشگاه که تصادف کرده و............ امشب واسش نماز وحشت بخون آخه تازه....
خشکم زد. نمی تونم باور کنم یعنی رفت؟ تموم شد؟ الان زیر خاکه؟ برزخ.... نکیر و منکر.... قبر.... الان خونوادش چی کار می کنه؟ دوستاش چی؟ آماده بوده؟ چی با خودش برد؟ وااااای. همین روزا نه همین فردا نوبت من بشه چی؟ نوبت من بشه که بقیه خبرمو به هم بدن.من که اصلا آماده نیستم. دودستی این جا رو چسبیدم. کوله بارم خالیه خالیه. وای خدای من.....
روحش شاد می شه اگه لطف کنید و یه فاتحه واسش بخونید.